آرشیو تیر 1398
آرامـش آنی مــنِ بی تـاب گــرفتم
تا یــاد تـــو را در بغلـــم قـاب گرفتم
پلکت که بهم آمده بوداز تب احساس
از گوشه ی چشمت غزلی ناب گرفتم
تاهاله ای ازروی تودر برکه فروریخت
گلبوسه ای از چهره ی مهتـاب گرفتم
دادند صدف های سفید از تــو نشانی
وقتی کــه خبـــر از دُرّ نایاب گــرفتم
با موج پر از جزر و مد سیل سرشکم
پارو زدن از " قایق ِ سهراب " گرفتم
گل های نگاهت به تبسم که نشستند
از بـاغ لبـت غنچــه یِ شاداب گرفتم
می داد بـه هـر رهگذری عطـر تنت را
هـــر بـــرگ گلی کــز نفس آب گرفتم
بانوعسلم فلسفه یِ این همه احساس
رویای محالیست که درخواب گرفتم
اگــر دیـوار شعـرم را بکوبی
ندارم با تو دیگرحس خوبی
شـرارِ آتشم بـودی و امــروز
برایم یخ تر ازقطب جنوبی
وقتی خم ابروی تو در دستِ مداد است
بازارِ پُر از رونقِ نقاش کساد است
از روزنه یِ پنجره ها بویِ خوش آید
زیرا خم گیسوی تو در معرضِ باد است
ای میوه یِ ممنوعه تر از سیبِ بهشتی
برجستگیِ گونهات از خنده ی شاد است
پروانه ندارد ذره ای طاقتِ آتش
در گِرد تو پرپر زدن از شوقِ زیاد است
بوسیدمت از وسوسه در باغ خیالات
از عرصهی ذهنم نرود آنچه به یاد است
درمسلک آلوده تنان هیچ عجب نیست
یک عمر اگر شیخ ریا غرقِ فساد است
شعرم اگر از بارِ معانی شده خالی
از دانش محدود من و کوره سواد است
پر کن عسلم کوزه ی خالی شده ام را
چل چشمهی شیرین لبت آبِ مراد است
مگر درسوز گیتارم چه دیدی
که پیوندِ موّدت را بریدی
زدی آتش به جانم حین رفتن
وجودم را به نابودی کشیدی
چه نم نم میزند تنبور باران
چه میباشد مگر منظور باران
هنرمندانه دارد می نوازد
به روی پنجره سنتور باران
هلوی کوچه ی بن بست مهتاب
چـرا قنـــد دلــم را می کنی آب
لبت را جـرعه جرعه بر لبم ریز
بکن سرشارم از گلبوسه ی ناب
نه امیدی که بیایی به وصالت برسم
نه مجالی بدهی تا به خیالت برسم
باید از عشق تو با چشم دلم زل بزنم
وسعتِ آینه را تا به جمالت برسم
مِثلِ ماهی بدهم دل به تب و تاب شنا
تا به سرچشمه یِ شیرینِ زلالت برسم
به هوای قد و بالای تو در باغ ارم
بزنم ریشه که شاید به نهالت برسم
می کنی شرم و حیا تا نزنم روی لبت
دوسه تابوسهکه برگونهی چالت برسم
ریزش اشک تراویده به رویِ کلمات
نگذارد به غزل های زلالت برسم
رو به رویِ قله یِ بتکده بانو عسلم
غزلی نذر کنم تا به وصالت برسم
در سـوز بنــان الاهـــه ی ناز تویی
تـارِ ســـه نــخِ جلیـل شهـناز تویی
ازعشق رُخت"مرغ سحر"میخواند
زیـــرا نفس "خـــــدای آواز" تویی
هرکس که مکید از لب تو شهدِ عسل را
دیگر نچشد جرعه ای از شعر و غزل را
پا را بنه بر چشم ترِ کوچه یِ باران
خوشبو بکن از عطر تنت اهل محل را
در باغ ارم با نفست مشک فشان کن
شیرازِ پر از جاذبه یِ شیخ اجل را
از شعـشه ی روی تو گاهی نتوان دید
بر روی زمین چهره ی زیبای زحل را
سقراط زمانچشم تو را دید و رها کرد
در معبد و درمدرسه هابحث وجدل را
آیم به حضورت که به رویم بگشایی
یک باغ پر از بوسه و آغوش و بغل را
بانو عسلم روز و شب از عشق وصالت
طی می کنم از فاصله ها کوه و کُتَل را